نیمه دیدی دادی و گویی که چشمت وا کنم

عمر چندانی ندادی تا تو را پیــــدا کنم

بینشم را مختصــــر کردی و مغزم را ضعیف

روزی ار گردی عیان تعبیـرِ بر رویا کنم

 

از گردش ایام بجـــــز زخم جگر سوز

گویی که نشد قسمت من هر شب و هر روز

این چرخ پر از مهره و پر دنده و مرموز

با هر که درافتاد بشــد فاتح و پیـــــــروز

 

فرهنگ دل ورق زنم و صفحه صفحه بشمارم

تا نام دوست یابم و بینــــم تو را در او

طومار عمــــر گر که بدست اجل فتد روزی

حیران شود چون بنگردم با تو رو به رو

 

من مجرمم و غم به دلم مجری قانون

شاهد نه یکی بلکه دو تا دیده پر خون

 

از بس پرستیــــدم تو را در خلوت و در انجمن

از بس نیاسودم دمی با خاطــرات خویشتن

گویی غریبی بی کسم در ملک و در صحرای تن

از من بگیر و پس مده جان مرا دیگر به من

 

خدایا زاغم و گشتم کچل هم

سرم پنهـــان کنم زیر کلاهـــم

نمیدانم چه میباشــد گناهم

که کج کج میکند هر کس نگاهم

 

تو بیخبر از غیری و من غیره ی خویشم

در بیخبری من ز تو صد مرحله پیشم

 

جلوه ی هستی درون چشم یارم دیدنیست

با نگاهی اینچنین رمز جهان فهمیدنیست

 

آنقَدَر روحم بتازد در فضای پیکرم

کز دیارم دور و دنبال سرایی دیگرم

 

روشن نموده آتش و سوزانده چشم و رو

خاکسترست حاصل همسایگی او

 

سنگ مزارت را پدر بر دوش خود بگذاشتم

تا بشکند زانوی من گر قامتی افراشتم

 

انتظارت همچو دیدارت عزیزش داشتم

خاطراتی بَه چه شیرین روی هم انباشتم

 

امشب بیادش میروم میخانه و مِــی میزنم

با میخـور و میخـــواره ها جامی پیاپی میزنـــم

تا مست گردم آنچنان کز خاطرم آید برون

آن پنبه در گوشی که من پشت سرش نِی میزنم

 

در هستی من غیر منی هست که هستم

در یافتنش یافته ها رفت ز دستــم

امــروز که از خویش و ز بیگانه گسستم

هر رشته جانم به خیالش گره بستم

 

غم آمد در دل و مهمـــان دل شد

پس از چندی دل از مهمان کسل شد

چو دل عذر غم ناخوانده را خواست

غم از بی خانمانی مضمحــــــل شد

 

ز طنز (خط خطی) خیری ندیدم

پشیمانـــم چــــرا آنرا خریـــدم

شدم خستـه چو اوراقش بخواندم

رهایش کرده ، دورش خط کشیدم

شیرزن دشمنش کشد بر سیخ

یک بکوبد به نعل و یک بر میخ

داور و قاصـــدی بود مشکوک

باشد این پوشه در دل تاریـــخ

 

خاله کبــــرا ز من شده دلگیر

گفتمش خواب من بکن تعبیر

گوش کرد و به من بشارت داد

اخترت مرده ، اشهدت برگیـر

 

گِله ها کرده ام از یار و دل آشفته نشد

پوزشی خواستم از هر دو ، پذیرفته نشد

 

کنــــــار اشک روان آرمیـــده ام امشب

ز سوی دل چه پیامی شنیـده ام امشب

خدای من تو در این قطره ها چه جا دادی

به هرچه خواسته بودم رسیده ام امشب

 

بار ها از تو سوالات دو پهلو کردم

حیف حرفی نشنیدم که دهد بوی جواب

 

وصف زُنّارَت معماییست از عشــق و جنون

این معما حل نشد از عصـــــر آدم تا کنون

طینت ما بوالهوس ها نیست جز مضمون آن

مرحبا کاین سان برون را رانده ای از اندرون

 

چو گوشَت تیز و چشمت بازِ بازست

سکوت اینجا دلیلی شُبهه سازست

جوابی دِه که برگردی به وجـــدان

وگرنه راه بی مقصــــد دراز است

 

دوستانم رانده ای از منزل و ماوای خویش

تا به تنهایی گشایی در درونم جای خویش

 

می ننوشیده ز مستی چه نشان ها در ما

ما ز خود بیخبران را چه خبر از فردا

 

مستـــم و غیـــر مِی نمینوشـــم

پُر ز فریــــــاد و طبل خاموشــــم

 

گر کند غم رخنه در دل ، زندگی ماتم سراست

در به روی دشمنان مگشا که بگشودن خطاست

 

قلب چاکم اسیــــــر آمالســـت

چه کنم طالعم به دنبالســـــت

 

سراغ میکــــده رفتــــــم دری ندیدم باز

کجا روم که چنین مامنی دهنــــدم باز

خدای من تو گواهی که غیر از این می ناب

رهی نبوده که دورم کند ز سـوز و گداز

 

دلبـــــرم تا در دلم بذل خدایی میکند

دیده ام ، قلبم ، لبم از او گدایی میکند

 

دیوان خروش

ضیاء نجف آبادی