من نجف آبادی و ساکن به شهر اصفهان

گاه گویم بذله ای در جمعِ دل بشکستگان

دائما گوشم به فرمان فراخوان زمان

ارزش شعرم اگر پرسی بود هیچش گران

 

زنم کنایه میزند و دم به دم دهد درسم

ولیک حق ندهـد مطلبی ازو پرســـم

به من بگفته و گوید به فکر پیری باش

بگفتمش تو بـرو ، از بلا نمیترســـم

 

جذبه ات ، نازت ، هر از گاهی به خود آرد مرا

دل گریزد از قبول و رد تکفیـــــر و دعــــا

خواهمت باشی کنــــارم تا بیاســـایم دمی

چون بفهماندی به من محشر کجا گردد به پا

 

بارالهـا آنچه کم دادی به من دانایی است

باز کن چشمم که بینم آنچه در بینایی است

بلبلانِ زیرَکَت با جَست و خیزی دلفریب

هرچه را خوانند ، با هر گویشی رویایی است

 

خیال زندگی چون سایه در اندیشه ام بوده

به خود برگشتن و از خود گذشتن پیشه ام بوده

مِـی تلخ ندامت در رگ و در ریشه ام بوده

ز بگذشته گذشتن ، عادت همیشـــه ام بــوده

 

بگذشتــــه ی او میگــذرد از نظر من

ای کاش نمیگشت چنین منتظر من

با جرعه ی پاکی بنشانم عطش خویش

آلوده شرابیست به لبهــــای ترِ من

آفریـــــدی در چنین روزی خدایا یارِ من

هر چه میگویم از او گُنجیده در گفتارِ من

خانه ی دل را به او دادم که گردد قبله گاه

خلقتی بالاتر از این نیست در پنــدار من

 

خلقتـــــم در خلقتش جا داده ای

دیده ام بر روی او بگشــــاده ای

آفرین بر فکــــر و دور اندیشی ات

ساغرم پُر کردی از هـــر باده ای

 

چون به خود آیی و بینی با تو ام در هر کجا

هر نشانی را نشانی بنگــــــری از آشنـــا

 

جویا شدم دلی که بجویم صفای دل

بیگانه تر شدم چو شدی رهنمای دل

 

جای مادر در دلم خالی بود تا زنده ام

رفته است آنکه نباید ، من که باید ، مانده ام

 

خدایا یکه و تنها از این دشت

چگونه میتوان آســـــوده بگذشت

ز هر سو میـــروم بینم دوباره

ره پیمـوده ام یکبــــــاره برگشت

 

امساک مکن چنان که بعد از مرگت

وارث ببرد بهره از آن دیده تنگت

 

قلم بر دیده تر میزنم تا تر کنم کاغــــذ

به امیدی که اشکم قاصــــد دلسوز من باشد

زبان اشک قادر کِی بُوَد از حالِ دل گفتن

ز چشم افتاده ای امشب چراغ افروزِ من باشد

 

دل برده صــــدها در درون

رانــــده به آرامی بـــــرون

خون کرده انــدر جام خون

ای کرده جامش سرنگـــون

 

زبانــم باز با لکنت سخنگوســت

گمانم چشم غیـــری در پی اوســـت

به هر عضوم نشان ها از تکاپوست

که نیشش تیز تر از نیش زالـــوست

 

خودخــوری بد دل و طلبکـــارم

پیشــه ام خشــــم و مردم آزارم

دروغ هر چه بگویم نمیشوم راضی

نباشدم کُلَهی ، تا کُلَه کنـم قاضی

 

جامِ میِ ام بدست و دلم زیر پای توست

بد مستیم جواب حالت بی اعتنای توست

این جرعه ها که جای لبت شسته از لبم

تنها دوای دردِ من و خونبهای توســــت

 

ای مـــــژده در دل آورم

بگرفتــــه جا در خاطــــرم

از هر چـــــه دارم بگذرم

تا هر چــه داری بنگـــــرم

 

بر سریر عشـق ، کوس نامرادی میزنم

تا به گوشَت آشنا گردد صـدای ساز من

رو بسوی خویشتن آورده با بالِ خیال

تا به وجد آید مرا ، سِیر من و پرواز من

 

خانه عشــق مرا ای بی خبر خالی مکن

کاین بنا را از ازل بهــرِ تو برپا کرده ام

گر نباشد درخورِ حالت چنین ویرانه ای

دل مسوزانم که دلسوزی بیجا کرده ام

 

ای مرغک زیبـــا تو کجا و ز که تعلیم گرفتی

چشمت نشده باز – به خود آمده تصمیم گرفتی

استاد زمانه به تو کِی این همه اسرار بیاموخت

گو ، هر چه گرفتی همه از عالم تسلیـم گرفتی

 

روح و قلبت عصـــــاره تقواست

آدمیت در آنچه ای پیداســـــت

 

تشنــــــه ام یا رب به من از باده نابت بــده

گر دهی آری ، از آن معجـــون کمیابت بده

خورده ام مِی لیک ، طعم آن مِی اصلی نداشت

جرعه ای از خُمــره ی ممهـور اصحابت بده

 

بارها از تو سوالات دو پهلــــو بنمودم

حیف حرفی نشنیدم که دهد بوی جوابی

 

رویت از هر گل نشان دارد ، گلستان منی

رنگ و رخسارت بهاران را نمایان میکند

 

دستور چو زن دهد به مردش

آن مرد زن است و آن زن آقا

آن گربه که میهراسد از موش

باید بزند به دشت و صحـــرا

 

بید مجنون سایه خورشید تابان گشته است

سرکشی با سرنگونی باصفا بنشسته است

 

ز دوست جان بگرفتیم و صرف دوست بکردیم

کجایی ای دل غافل که آن زمانه گذشت

 

بی ادب خود را ز مــــردم دور کــرد

چهـره اش با ابلهی منفـــــور کرد

 

پرسند خدا کیست ؟ کجا هست و کجا نیست ؟

این پرسش بیجای بشر را چه جوابیست ؟

پیدایش ما نطفــــه ی پوینـــــده و فانیست

از قطـره مپرسید ، کجا بحـــر پر آبیست

 

خودســـرم از همـه طلبکـــارم

از بخیــــلانِ مــــــردم آزارم

این چنین خصلتم که دادستی ؟

خشمِ گرگانِ حملــــه ور دارم

 

از عقل بگیرم من با مغز درآمیزم

هر ریز و درشتــی را در روزنِ خود ریزم

آنگاه ز تدبیرم ، امیــد ثمر دارم

افسوس برون آید ، خاکی که به سر ریزم

دیوان خروش

ضیاء نجف آبادی