ما در پی امواج سرابیم همه

با دیده بگشاده بخوابیـم همه

پنداشته عمر نوح داریم ولی

پیوسته حباب روی آبیم همه

 

از عقل بگیرم من با مغـــــز درآمیزم

هر ریز و درشتی را در محفظـه اش ریزم

آنگاه ز تدبیـــرم امیـــــد عمل دارم

افسوس برون آید ، خاکی که به سر ریزم

 

طبیعت را نگـــــــر کارش فریب است

تنم با یک هــــوای خوش غریب است

مرا کـــــــرده فرو انــــــدر تنــوری

که هُرمش خارج از صبر و شکیب است

 

زن محبوب

بشـــــر در قالب زن خودنمـــــا شد

ازین موجود دنیــا با صفـــا شد

به این گل سیرتان هر کس دلی باخت

درون سینه زیبا معبـدی ساخت

شناســــایی زن در وُســـع ما نیست

اگر باشد بجــــز یک ادعا نیست

خریــــد ناز زن ســودی در آن است

که قاصر از بیانش این زبان است

سراپای زنــــان احساس و شور است

کند انکـار نادانی که کـــور است

فضـــای خانـــه را روشن نمایــــد

دری گر بسته باشد میگشایــــد

به زن روحی بـدم ، جانی طلب کن

نشاطش را صفای روز و شب کن

تمام شعــر و شور و عشق و مستی

ز زن پــرورده شد در کام هستی

زن است اسطــوره ای از جانفشانی

زمینش جا ، صفاتش آسمــــانی

بدون زن جهان تاریک و سرد است

هوا سنگین و دنیـا پر ز درد است

اگـر با زن نشستی دلبـــرش باش

وگـــر از او گسستی یاورش باش

جوان مردانه با یارت عجین باش

تو هم مثل زنانِ نازنیــــن باش

 

وداع

روی قبـــرم را بپوشانید با این خشت خـــام

اندر آن جا داده ام اصل خود و چندین پیــام

از کجـــا آورده و اکنــون کجایم میبرنــــد

جان دیگــر میدهندم یا همینست اختتــــام

زیر خاکــــم نیست دیاری که دریابد مـــرا

ماندنم دشـوار باشد در چنین جایی مــــدام

جستجو ها کردم و گمــراه تر گشتم ز پیش

آفرینش منتهـــی گردد به مرگ و انهــــدام

این جهان مهمانسرایی بی در و بی پیکرست

شد حرامم باده - بی مِی ماندم و ساقی و جام

دیده ام بر عالمی افتــــاد و مجذوبش شدم

چون ندیـــــدم اعتنـایی بازمانـــدم از کلام

عاقبت این زنـــدگانی با کسی سازش نکــــرد

میکند راضی و دلخـور هر که را در هر مقــــام

ذهن من درگیر وجدان بود و دل بی تاب آن –

روح خود آزرده در این جسـم سست و بی دوام

خلقت آدم چو بذری در جهـــان پاشیده شد

حیف بودش خط و نقش مبهمی بر هر کـــدام

من چه کردم ای خـــدا ؟ در عالم پیشین خود

کاین چنینم دربــدر کردی ، گرفتی انتقـــــام

دوستـان در زیر خاکم کرده تا باشم مصـــون

این بود پاداش اعمالم به رسم خاص و عـــــام

جای انســــان بودنم ای کاش بودم از وحوش

چون قبول بنـــــدگی کردم به شرط و التــزام

ای که اینجـــایی و میبینی مقـــام و منزلـم

روزگارت را مکــــن با رنجشی بر خود حـــرام

آنکه خود پنهـــــان و پنهان میکند راز بقــا

آدمی را مات و حیران خواهد و ناکــــام و خام

آمدن سخت است و رفتن سخت و ماندن سخت تر

گر چنینستی – که میباشد – چه گویم – والسلام

 

هر دم دهـــــی ام وعده که آیی و نیایی

بی وعده کجا میروی و حال کجایی

گر چشم بپوشم ز دو چشمی که تو داری

دنیا به سیاهی رود و من به گـدایی

 

رنج خیال

امشب ز حال خویش خدا را خبر کنم

عشق رمیــــده را ز سینه تنگم به در کنم

تنــــها و بی کس و بیگانه تر ز پیش

خود را میان بی خبران مشتهـــــر کنــم

در کوره راه هستی و در شاه راه فقــر

فــرزانـه وار توشـــه خود مختصر کنـــم

بازم به روزگار ، مداوم قمار عمــــــر

آنرا که فکــــــرِ برد کند بر حــــذر کنم

شوقی که داشتــم به تماشای زندگی

بینم دراز تیـــره شبی را سحـــــــر کنم

بر لایــــه های موج غم و تـوده گناه

دیواره های سینه خود را سپــــر کنــــم

اشکـی که داشتـــم ز بقایـــــــای کودکی

بیچاره وار ، گونه ام اینگــــونه تر کنـــــم

جبـــــــر است و اختیار دو بال شکسته ام

پابنــــد خاکم و به ثریا نظــــــــــر کنم

جامی دهنــــــــد دستم و مستم اگر کنند

مستانه وار فخــر دو صـد مفتخــــــر کنم

هر دم که زجـــــــر میدهدم روز و روزگار

خبط پـــــدر بدیده و یاد پـــــــــدر کنم

بیتابی و غبـــــار و کدورت هراس و خشم

همــــــراه هم نموده به دل مستقـــر کنم

آنجا که روح دعـــــــوی آشفتــــگی کند

با دست بی نیــــاز دلم چاک تر کنــــــم

از بس بدیده کبر و کینه زِ اطرافیان خویش

خود را نهـــان ز دیده ی نوع بشـــــر کنم

بحـــــــرم کنار میزند و محو ساحلم

بیهوده باز جستجوی بی ثمـــر کنم

خلقم نموده خالـق و مرگم عوض بداد

در حیرتم که خاک کجا را بسـر کنم

جایی که ظلــم پایه عدلست و داوری

جانم رها ، بدست قضــا و قـدر کنم

گر کائنات جمله ببخشند حق خویش

من این نهـاد یک تنه زیر و زبر کنم

رنج خیال میکُشدم پا به پای عمــــر

عمری چنین به قیمت جانم هدر کنم

 

قلم

از زبان گویا تری در دست لرزانم قلـــــم

پرده بـــــرداری ز افکار پریشانم قلـــم

خواستـــم افسانه اش پنهان نگه دارم ولی

نیشتر گشتی به قلب چاک و بریانم قلـم

در غیابـم مجلس آرای تبهـکاران شـــده

آنکه عهدم بود و شهدم بود و پیمانم قلم

میکند دورم از آن جمعی که رسـوا میشود

گرچه میبینم ولی ماننــــــد کورانم قلم

دیــده ها دنبـال او و کرده او سر زیر برف

میکند دعوی که من از گوشه گیرانم قلم

هر کسی مدحش بگوید میشود محبوب او

قابلش آنگونه گرداند که حیرانم قلـــــم

با غریبان بستــه عهـدی در حدود مصلحت

او که را تا کی ستاید من نمیدانم قلـــــم

هر که زیبایش شمــارد ، میشود تاج سرش

آنکه خورشیدست و میتابد به چشمانم قلم

فکــر مکاران به سر آرد ز سـر بیـرون کند

من از این زیر و بم حالش هراسانم قلــــم

صورتی زیبا و چشمـانی اگر آبی نبــــــود

خوش ندارد دل ، سیه چشم هوس رانم قلم

هر چه باید بهترین باید بجز یارم که هست

هر دو روزی دیده اش محــــو رقیبانم قلم

رنج من میکاست اول با صفــــای باطنش

حال حرفش گر کنم باور پشیمانم قلـــــم

آنچه با چشمش به هم ریـزد بسازد با زبان

مانده انـدر کار این سَحارِ نادانم قلـــــــم

باید آن باشم که آندم کرده در دل آرزو

ور نه صیدم روزیِ گرگ بیابانم قلم

آه بس کن ای قلـــم گر از نهادش واقفی

رحم کن بر من که بی او خوار دورانم قلم

دیوان خروش

ضیاء نجف آبادی