هدیه ای زیبا هوس کردم ببخشایم به او

دلبرم دارد محِک ، حساس تر از گوهری

هر چه تقدیمش نمایم رد کند با هر دو دست

همچو جنس بنجلی کآرند پیش مشتری

 

لبخند من از بهر برآوردن دم هاست

تنگی نفس باعث این خنده بیجاست

 

کاش میدانستم آدم در کجا و کِی بزیست

یا جهان با آب و خاکش تابع فرمان کیست

کل هستی این طرف ، آلام هستی آن طرف

هر دو را سنجیدم و چشمانِ بازم میگریست

 

گفته های پدر پر از شوق است

هر کلامش عصاره ی ذوق است

 

عاشقـم ، هر کسی زند نیشم

که چرا همچو او نیاندیشـم

در خودم رفتم و برون گشتم

کس ندیدم بجز تو در پیشم

 

آندم که خواب میـــروم و بینمت به خواب

بوسم دهی به بوس و به عشقم دهی جواب

خواهم که خواب مانم و مانی به خواب من

بیـــداری است بی تو عـــذابی پر التهـاب

 

تمام کارهایت دَنگ و فَنگ است

سرانجام کلک اِدبار و ننگ است

 

در زد و آمد و بنشست و سحر کرد شبم

ناطلب کرده بپرداخت تمام طلبم

 

آنقـــدر بگفتیم و شنیدیم در آخر

حاصل نشدم هیچ بجز طعنه ی دلبر

 

خاطـرات وطــن و خاطـــره ی بی وطنی

هر دو سر چوب کثیفیست که در دست من است

ای خوش آن روز که با دست تهی پای نهم

در دیــاری که دم از نیستی و هست من اســت

 

روزگارا قدرت خالــــق نهان تا کی کنی

جان مظلومان فــــــدای ظالمان تا کی کنی

عاشقان را خوار این نامردمان تا کی کنی

بس بود دیگر خموشی ، رحممان تا کی کنی

 

به کشف نظـم و نجومت نوابغ و علما

به سایه ای نرسیدند کاشفین بقــا

تو خالق همه عالم ، تو واقفی به رموز

بیا و روزن تنگی ز پشت پرده گشا

 

زمـــانـه

ز مادر چون بزادندم نحیفی کور و کر بودم

نه دانستم کجا هستم نه از خود با خبر بودم

شنیدم بعد چندی یک صدای مبهم از جایی

تکانی خوردم و با هر تکان آسوده تر بودم

ز اشکم هر چه رویم را بشستم وا نشد چشمم

لگد ها میزدم گویی که در خوف و خطر بودم

نبودم هم زبان ، تا مشکل خود را به او گویم

شدم پروده تا روزی که همپای پدر بودم

کنون وقت گذشتن از عذاب عمر خود هستم

ندانم سرنوشتم را چو عضوی بی ثمر بودم

به رویایم زدی گاهی تلنگاری و هشداری

به شهر حیرتم بردی در آنجا دربدر بودم

ز فریادم خدایا – حنجزه بیرون شد از حلقم

تو هم نشنیده بگرفتی و من عمری پکر بودم

تو فکرم را عجب تحت الشعاع هیبتت کردی

گنه ناکرده در دامت اسیری مستقر بودم

الها آرزو دارم مرا خوانی به درگاهت

ز پا افتاده ام از بس – بکویت در گذر بودم

بگفتندم خدائی هست و عدلی هست و انصافی

در آن دنیا که من بودم اسیر زور و زر بودم

چو بی آموزه با چشمان بسته ساکنم کردند

خطا کردم اگر فرمانبر اهل نظر بودم

تعصب چشم بینا را به کوری میکشد آخر

میان خودنمایان کافری آیین نگر بودم

همه خورد و خوراکم را نهان از دید من کردی

بَدی را بَد ندانستم مرید بَد سیَر بودم

ز نعمت های دنیا بی هدف ها چشمشان بر در

چو بشنیدم چنین دنبال دخلی مستمر بودم

خدایا مژده داران را در عالم گِرد هم آور

منِ دلمرده دائم در بلایی شعله ور بودم

بیاسا تا بیاسایند موجودات ناکامت

مثال من که در دریای عبرت غوطه ور بودم

شنیدم بخششت پوزش پذیر کم گناهانست

خطا کردم اگر ، همکاسه ی نوع بشر بودم

تنورت را به آتش مشتعل گردان که در راهم

چو از سردی و خاموشی مردم بر حذر بودم

درونم را چو انباری پر از دوز و کلک کردی

خودت این خصلتم دادی اگر پر شور و شر بودم

حبیبا یک کمی بر من خداییهای دیرین کن

که با تو پُر توانی راحت و بی دردسر بودم

در این عمری که هر لحظه خریدارش به جان بودم

بجای سود سرشاری ، متاعی پر ضرر بودم

چه خوابی و چه رویایی و موجودات سفاکی

به دام افتاده در غوغای هستی بی سپر بودم

نود ساله شدم آری ، گرفتی صبر و آرایم

نه با جان و نه بی جان ، جان به سر بودم

چه رازی در میان باشد که رخسارت کنی پنهان

به اسم اعظمت در جستجویت تیز پر بودم

همه چشمی و میبینی گذرگاه خیالم را

که با عشقم به اقبالت مریدی مشتهر بودم

بسوزانده زمانه نام و القابم به آسانی

به ناپیدائیت گم کرده یاری  - دور و بر بودم

گلوبند حیاتم را ببستی بر سر مویی

اگر بودت طنابی در رکابت بیشتر بودم

زمانه میزند گردونه اش را پس به آرامی

شوی تنها و میگویی که یک عالم هنر بودم

دیوان خروش

ضیاء نجف آبادی