قلبم که رفته رفته شده پیر و ناتوان

باطری گرفته ام که کنم متصل به آن

بعد از خـــــدا به که آرم پناه جان

با ضعف باطریَست فنای دوتایمـــان

 

ریز و درشت

با طلا زن زنده میگردد جواهر جان اوست

عاشقش گر کم گوهر دارد جوابش گفتگوست

***

زن فـداکاریَش نشان داده

مهر خود بر فرشتگان داده

روحِ سیار و حسِ بیدارش

به موفقترین کســان داده

***

عشق زن از غمت رها سازد

کلبه ات مملو از صفا سازد

گر نداریست راز پنهانت

از تو یک مرد خودکفا سازد

***

چرخ گردون بدون زن لنگ است

مرد بی زن خموش و دلتنگ است

دست خلقت توان و عشق و قرار

داده بر زن ولی دلش سنگ است

***

خدا خود را به یکتایی نشان داد

ولی زن را به شوهـــر ارمغان داد

چو میدانست بد زن زن نگردد

گرفت عقلش در ازایش زبان داد

زنی که قدرت تشویق بر زبان دارد

هر آنچه خواسته از شوهرش بکف آرد

***

عشق و شوقند منتهای کمال

بعدِ دل بستگیست عقد و عیال

آنکه زر داد و سوگلی بگرفت

میـوه ی نارسی خریــده و کال

***

زنان خوب فخر روزگارند

ز خود بگذشتگانِ بی شمارند

محبت آفرینان زماننـــد

مُقَیَد مادرند و رستگارنــــد

***

زنان زندگی خوش جوش و نابند

چو معجونی قوی تر از شرابند

مبارک زادگــــانی بردبارنــــد

شکوه ماه و نور آفتابنـــــــد

***

گر نباشند هم افق زن و مرد

حاصل زندگیست رنجش و درد

این تَکَسُر اگر خورد پیونـــد

نَبُــــوَد در کلامشان پیگـــرد

***

آنکه درهم بود همیشه و مات

نقش افسردگیست از صدمات

تکیه کن بر زبان و زنــده نما

حظِ الحان و لــذت نغمـــات

***

فکر همســـر بودم و با او بگشتم آشنا

بعد وصلش آرزو کردم جدا گردم جدا

هر زنی شد تابع امیال ناهنجار خویش

بار تنگی میکشد با خود بســوی انزوا

 

به درد چیره و جا مانده ام به چنگ حسد

منیکه باده به دادم نمیرسد دیگـر

چگونه پیش روم در رهی که نا امنیســت

رقیب میزندم طعنه با سپاه و سپر

 

برگو که لحظه های عمر هدایای کیست

هر ذره از وجود خلایق پدیده ایســـت

کوریم ما چو شبپـــره در لابلای نـــور

این دیده از چه و این روشنی ز چیست

 

اشرف مخلوق کردی آدم و شد سرفــــــــراز

گفته ای دانا شوی با خوب و بد یکسر بساز

من چنین عقلی نخواهم فهم حیوانی کجاست

تا به شادی دم برآرم بگـذرم از حرض و آز

 

گر مریضی ز قول و وعده گذر

رخش رستم به میخکی لنگ است

نبض خود را بگیر و لب بگشا

گفت بیمار سست و کمرنگ است

 

آرزو دارم از خدای کریم

هستی و آخرت همین باشد

ترسم از خلقتی عجولانه

پوزشم روزِ واپسین باشـــد

 

بنا به خواسته هوشی در گراتس اتریش مستند گردید

از کودکیم هیچ مپرسید ، فنا گشت

از پس زدگان بودم و بر من چه روا گشت

مخفی بنمودم غرض و کینه خود را

چون زاغ کچل چهره ام انگشت نما گشت

 

ای خدا گوشم چرا دادی که ناحق بشنوم

بانگ آزادی کجا باشد که من آنجــــا روم

آرزو و حســــرت و حب مقامی گر نبود

با گذشتِ عمر ، میدیدی که انسان تر شوم

 

زیر چتــرِ دوستی بودم که مالم برده شد

آمدم بیـــرون نه یاری دیدم و نه رهـزنی

چشمِ خود را باز کردم در پسِ این ماجرا

هر کجا چنگی زدم ، نامَد به دستم ارزنی

 

خالقا کردی به دنیـــای مخوفت دعوتم

تخته کردی روزی ام ، خجلت کشم از قسمتم

من نخواهم رد کنم الطافِ مجهول تو را

دردِ بی درمــــان کشم ، در انتظارِ صحتـــم

 

معلــــم گفـت آزادی طلب کـــن

طلب ناکـــرده در رنج و عذابــــم

کجـــایی آنکه قلبـــا با خـــدایی

وساطت کن – که خاموش و خرابم

 

صد هزاران سال بگذشته ، خدایی میکنی

با همه مخلوق خود عمـــری جدایی میکنی

امـر ، بر پیغمبرت کردی که آموزش دهد

پس خودت کی حکمتت را رونمایی میکنی

دیوان خروش

ضیاء نجف آبادی